به نام خدا
سلام.دوباره داره می شه اول مهر.این دومین اول مهریه که با همیم.دوباره همون حس لعنتی
تمام وجودم رو گرفته.حس این که
نمی خوام باز بچه ها رو ببینم.حس این که این چه زندگیه که من دارم می کنم.نمی دونم به کجا
می رم.احساس می کنم مثل آدمی هستم که وسط یک اقیانوس بزرگ و تاریک دارم روی یک قایق چوبی
کوچیک پارو می زنم.هیچ چراغ و روشنایی هم نیست و بدون این که بدونم کجا می رم.کدوم مسیر.
ساحل یا گرداب.
من همیشه فکر می کنم زندگی مثل یک کتابه.یک کتاب ممکنه هزاران صفحه داشته باشه.همیشه
برام اون صفحات آخر مهم بوده.البته صفحه ی آخر آخر هممون مشخصه.
بقیشو می گم.دوست ندارم زمانی که به اون صفحات آخر می رسم وقتی برمی گردم کتابمو نگا می کنم
افسوس بخورم.نمی خوام من تکرار تاریخ دیگران باشم.نمی خوام منم راه خیلی از احمقای
دیگرو تکرار کنم در حالی که می دونم آخرش چی میشه.شاید دنبال یک چیزیم.شاید لذت.
از زمانی که وارد دانشگاه شدم دنبال این واژه ی لعنتی می گردم.شاید دنبالش می دوم.ولی هر روز
از روزه دیگه سردرگم تر می شم.در خیلی جاها رو برای رسیدن بهش زدم.شاید ضرر کرده باشم
ولی تجربش برام ارزش داره.من خیلی ها رو دیدم که دنبال همین واژه خیلی کارا می کنن.
من این واژه رو تو دانشگاه پیدا نکردم.چون برا من مهم آدمان و بقیه چیزا همه از بین می ره ولی برا
بقیه این طوری نیست.